سیگارو به لبش نزدیک کرد....و کام عمیقی ازش گرفت....
خش خش برگ های پاییزی روحشو خراش می داد.....دستاش می لرزید... پاهاش می لرزید.... همه ی وجودش رو لرز فرا گرفته بود... اما نه از سرما نه از سوزش باد.... از یک مشت خاطره ی کهنه که هر نفس هر لحظه و هردم جلوی چشماش تکرار می شد....
سیگارو نصفه انداخت و با پای راستش لهش کرد...
آنچنان محکم تکه سیگارو با نوک پاش فشار می داد که انگار می خواست در کنار سیگار تمام خاطراتشو له کنه....
اما بی فایده بود...
نگاهش به نیمکت چوبی و قدیمی کنار پارک افتاد....فرار کردن بی فایده بود... پاهاش اونو همیشه به همین جا می اورد...
خودشو توی زمان گذشته می دید... توی زمانیکه.....
لعنتی.... فریاد زد.... فریاد بلندی که در فغان باد و ریزش پی در پی و محکم قطرات باران گم شد
روی نیمکت نشست.... با دوتا دستاش سرشو محکم گرفت.... محکم فشار می داد.... محکم تر و محکم تر....
چشماش ناخودآگاه باز شد..... دستش رو روی نیمکت چوبی کشید... جای دوتا اسم که حک شده بود خودنمایی می کرد... دوتا اسم آشنا..... آشناتر از همه ی وجودش وهمه ی لحظه هاش....
داد کشید: خدایا... چرا چرا ازم گرفتیش....
و بغض مردا نه اش شکست.....