این داستان واقعیه ومادر بزرگم از نزدیک شاهد ماجرا بوده واشخاصو دیده حدود پنجاه سال پیش وقتی مادربزرگم حدود ده سالش بوده توی روستاشون یه نفر عروسی میکنه چند وقت بعد شایع میشه که تازه عروس جنی شده و قراره برش دعانویس بیارن بچه های روستام از کنجکاوی میرن اونجا مادربزرگمم که یکی از اون بچه ها بوده میگه دعانویسه زنه رو توی یه تشت نشونده بوده بعد گفته چندتا دختر مجرد بیان بشینن دور تشت مادربزرگمم میره بعد دعانویسه شروع میکنه به دعا خوندن بعد از چند دقیقه زنه شروع میکنه به جیغ وداد میگه نخونید اگه بخونید اینا منو میزنن اینا گوش نمیدن و ادامه میدن بعد زنه واقعا انگار یکی میزنش سیاهو کبود میشه موهاش شروع میکنه به کنده شدن اینام میترسنو دعا نمیخونن زنه شروع میکنه به حرف زدن میگه اینا میگن شبی که عروسی شما بوده عروسی دختر ماهم بوده چله شما افتاده به دختر ما تا طلاق نگیری ولت نمیکنیم خلاصه اینا باور نمیکنن این زنه هم هر روز کتک میخورده یا بدنشو میسوزوندن اخر مجبور میشه طلاق بگیره اونام ولش میکنن