اینم خاطره امروز من...
نسبت به روزهای قبل کسل تر بودم و حتی اهمیت چندانی به وجود سامیار نمیدادم،برام عادی شده توی این چند وقت وجود مفید و غیر مفیدش...
امروز اسمون ابری بود و باد شدیدی میومد،هوای منم همینطور بود...
چشم انتظاری خیلی سخته،مخصوصا اگه نیاد...
امروز اونقدر اینور و اونور رو نگاه کردم تا نشونه ای ازش پیدا کنم،همه بچه ها کنجکاو شده بودن...
اخر سر هم کم اوردم مجبور شدم همه جوره خودم رو از درون خفه کنم،به شدت نگران بودم،قلبم مثل رگبار میتپید و دلیل میخواست و هیچ جوره دلیلی نمیتونستم بیارم...
بدترین قسمتش اخرین پرید بود که علوم داشتیم،دیده بودمش زنگ ای پی ولی فقط در حد یه سلام بود و سریع به کلاسای جدا رفتیم...
اصیلا یکی از دوستام توی مدرسست که یه دختر دورگه ایرانی-امریکایی دید خیلی بی حوصلم و همش درحال حرص خوردنم گفت که چرا ناراحتم و اینکه میدونه چه کسیو دوست دارم اونقدر وحشت زده شدم که فقط میخندیدم،وقتی اسم رایان رو گفت نفس عمیقی کشیدم و بلند گفتم :never
همه یه جوری نگام میکردن منم یه ببخشید گفتم و اصیلا رو قانع کردم و گفتم به هیچ وجه اون نیست و واقعا هم نبود،ولی اخر سر خودمو لو دادم و سامیار هم که کنار دستم نشسته بود همه چیو فهمید...
خیلی بد بود...
بعد مدرسه از دست سامیار فرار کردمو خودمو بهش رسوندم و ازش پرسیدم کجا بوده،اونم گفت اداره مهاجرت بوده منم خیالم راحت شد و با دیدن سامیار مجبور شدم بدوام...
اونم دنبالم خط و نشون میکشید...
وقتی رسیدیم خونه سامیار از مامان خواست تا همراهش برم پایین چندتا از برگه ها رو چاپ کنه...
ولی دعوای حسابی که توی محوطه کردیم به کل روزم رو زهر کرد...
فهمیده بود همه چیو،حتی فهمیده بود دیروز چه اتفاقی افتاد...
حتی عاجز شده بودم از اینکه بهش بگم چیزی به تیامین نگه...
به اونم گفت و با اونهم یک ساعت دعوای لفظی از پشت موبایل داشتم...
مرخرفترین روز بود....
واقعا به این نتیجه رسیدم زیر زوم نگاه هام،اخه تا تکون میخورم همه دوستام یا دوستای اون نگاهم میکنن دیگه به خودم و کارام شک کردم...
خدا خودش به دادم برسه...